رمان عشق پاییزی (فصل اول)
روز اول مدرسه بود مثل همیشه کاروبار سرویس مدارس به هم ریخته بود مجبوربودم پیاده به خانه بروم خانه حدودا سه خیابان ان طرف تر بود اما مامان من رالوس کرده بود هرچی باشه من آخری هستم ودختر ...
توفامیل ماهم به جز من دختری نبود...ازمدرسه خارج شدم به نظرم معلم دین وزندگی خوبی داشتیم این قدر دین،دین،کرد که همه سردرد گرفتیم مخصوصا من که دیشب تا صبح نخوابیده بودم ....برای فکرکردن به خواستگار.اخه یه دختر سوم دبیرستان چی از زندگی میدونه ....اه اینم زندگیه، هرروز مریم دوستم میره خونه مادربزرگش وگرنه این قدر حرف می زدیم که من افسرده نباشم... قدم می زدم وسنگ فرش هارامترمی کردم که مانعی سرراهم دیدم من هم دلم از تمام پسر ها پربود ......
و با تجربه بودم نه که فکرکنید ادم بدی بودما فقط کمی بی ادب وپررو بودم ....سرم رابلند کردم وگفتم: باز که این طرفا افتابی شدی؟
پسر:سلام روکه خوردی. مزاحم ..مزاحمه ...یا شماره روبردار یا همین دنیا قیامت درست می کنم ...!
-وای...وای .....ترسیدم اقای مزاحم دختر زیاده ...منم لجباز هرروز اومدی گفتم نه بازم میگم نه....چون التماس کردنت رو دوست دارم قیامت گر!
پسر:اماتو فرق داری خوب یکی بگو مثل خودت من میرم .
-اِممم...خوب مامان جونت. بروگمشو پسره ی بی کار اون از پارسالت جلوی دم مدرسه چادر زدی تا امداد من باشی ...
پسر:دیدی که به خاطرت توکلاس موسیقی اومدم....درضمن مانتوی نفتی چی بودامسال بااین سرمه ای ترکوندی ها !
-توهم مثل ندید پدیدا میمونی ... یارو من که میدونم روزی صد تا دختر رو دور انگشتت می چرخونی پس گورتو گم کن...درضمن کلاس شنا نیومدی...!!!
پسر:یابازور سوار ماشین میشی یا حسابت رومی رسم. بابا دوکلام حرف حساب دارم بعدبرو. فقط کلاس شنا روهم اومدم یادت نیست ....حتی شیرجه روخودت یادم دادی!